میراث پدر:

بهلول وقتی خردسال بود،به او گفتند:می خواهی که پدرت بمیرد تا میراث او را ببری؟

گفت نه والله،می خواهم او را بکشند که علاوه بر میراث،خون بهای او را نیزبستانم.

وقت طعام خوردن:

از بهلول پرسیدند که وقت طعام خوردن کی است؟

گفت:غنی را وقتی که گرسنه شود و فقیر را وقتی که بیابد.

آب زمزم:

شاعری مهمل گوی نزد بهلول رفت و به او گفت:چون به خانه کعبه رسیدم دیوان شعر خود را به حجر الاسود می مالیدم تا تبرک شود.

بهلول گفت:اگر در آب زمزم می مالیدی بهتر بود.

دو بلا در یک زمان:

روزی خلیفه بهلول را گفت:که چرا شکر خدا به جا نمی آری که تا من بر شما حاکم شدم طاعون از میان شما دفع شده است؟

گفت:خداوند عادل تر از آن است که در یک زمان دو بلا بر ما گمارد.

زن بدخو و زشت رو:

بهلول زنی داشت بدخو و زشت رو که سفر رفته بود.روزی بهلول در مجلسی نشسته بود،کسی دون دوان بیامد و به او

گقت :مژدگانی بده که خاتون به خانه فرود آمده.

بهلول گفت:کاش خانه به خاتون فرود می آمد.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








برچسب ها :